بصورت دام درآمدن. صورت تله و دام بخود گرفتن. شکل دام یافتن، آلت گرفتاری و وسیله گرفتار آمدن شدن. تله شدن. وسیلۀ گرفتاری گردیدن: کنون نام چوبینه بهرام گشت همان تخت سیمین ترا دام گشت. فردوسی. دام تو گشته ست جهان و چنه اسب و ستامست و ضیاع و غلام. ناصرخسرو. ، کنایه از بازی دادن و دام گستردن، خلاصی از دام. (برهان). (اما ظاهراً این معنی بر اساس نیست)
بصورت دام درآمدن. صورت تله و دام بخود گرفتن. شکل دام یافتن، آلت گرفتاری و وسیله گرفتار آمدن شدن. تله شدن. وسیلۀ گرفتاری گردیدن: کنون نام چوبینه بهرام گشت همان تخت سیمین ترا دام گشت. فردوسی. دام تو گشته ست جهان و چنه اسب و ستامست و ضیاع و غلام. ناصرخسرو. ، کنایه از بازی دادن و دام گستردن، خلاصی از دام. (برهان). (اما ظاهراً این معنی بر اساس نیست)
پاره شدن. شکافته شدن. دریده گشتن: سر فور دیدند پر خون و خاک همه تنش گشته بشمشیر چاک. فردوسی. بدیدندش از دور پر خون و خاک سراپای گشته بشمشیر چاک. فردوسی
پاره شدن. شکافته شدن. دریده گشتن: سر فور دیدند پر خون و خاک همه تنش گشته بشمشیر چاک. فردوسی. بدیدندش از دور پر خون و خاک سراپای گشته بشمشیر چاک. فردوسی
تلاقی. ملاقی شدن. برخوردن. بهم رسیدن. تصادم. ناگهان بهم رسیدن. برخوردن به ناموافقی یا امر ناملایمی: تیاس موضعی است و در آن موضع لشکر بنوعمرو با لشکر بنوسعد دچار شد و غالب آمد. (منتهی الارب) : گر شود مرد ره به چاه دچار به که گردد به قرض خواه چار. مکتبی. ، مبتلا شدن. گرفتار گشتن. مبتلی گشتن. ابتلاء: تفضیح: دچار فضیحت شدن
تلاقی. ملاقی شدن. برخوردن. بهم رسیدن. تصادم. ناگهان بهم رسیدن. برخوردن به ناموافقی یا امر ناملایمی: تیاس موضعی است و در آن موضع لشکر بنوعمرو با لشکر بنوسعد دچار شد و غالب آمد. (منتهی الارب) : گر شود مرد ره به چاه دچار به که گردد به قرض خواه چار. مکتبی. ، مبتلا شدن. گرفتار گشتن. مبتلی گشتن. ابتلاء: تفضیح: دچار فضیحت شدن
دلیر گردیدن. دلاور شدن. شجاع شدن، جرأت کردن. مسلط و چیره گشتن: برشنا کردن دلیر نگشته بود. (منتخب قابوسنامه ص 31). عدل را کرد خواست ظلم تباه در جهان خواست گشت فتنه دلیر. مسعودسعد
دلیر گردیدن. دلاور شدن. شجاع شدن، جرأت کردن. مسلط و چیره گشتن: برشنا کردن دلیر نگشته بود. (منتخب قابوسنامه ص 31). عدل را کرد خواست ظلم تباه در جهان خواست گشت فتنه دلیر. مسعودسعد
تغییر یافتن. دگر شدن. تغییر کردن. عوض شدن. تغیر. تغییر. (یادداشت مرحوم دهخدا). مبدل شدن. تبدیل شدن. تغییر یافتن وضع و حال. و رجوع به دگر شدن شود: نه از دانش دگر گردد سرشته نه از مردی دگر گردد نوشته. (ویس و رامین). پیر شده بود و نه آن بوالحسن آمد که دیده بودم و روزگار دگر گشت و مردم و همه چیزها. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 624). چون گشت جهان را دگر احوال عیانیش زیرا که بگسترد خزان راز نهانیش. ناصرخسرو. واکنون ز گشت دهر دگر گشتم گوئی نه آن سرشت و نه آن طینم. ناصرخسرو. جهانا چون دگر شد حال و سانت دگر گشتی چو دیگر شد زمانت. ناصرخسرو. طبع هوا بگشت و دگرگونه شد جهان حال زمین دگر گشت از گشت آسمان. مسعودسعد (از آنندراج). بر تو تا زنده ام دگر نکنم گرچه کار جهان دگر گردد. خاقانی. بدل مجوی که بر تو بدل نمی جویم دگر مشو که غم تو دگر نمی گردد. خاقانی. مگر در سرت شور لیلی نماند خیالت دگر گشت و میلی نماند. سعدی
تغییر یافتن. دگر شدن. تغییر کردن. عوض شدن. تغیر. تغییر. (یادداشت مرحوم دهخدا). مبدل شدن. تبدیل شدن. تغییر یافتن وضع و حال. و رجوع به دگر شدن شود: نه از دانش دگر گردد سرشته نه از مردی دگر گردد نوشته. (ویس و رامین). پیر شده بود و نه آن بوالحسن آمد که دیده بودم و روزگار دگر گشت و مردم و همه چیزها. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 624). چون گشت جهان را دگر احوال عیانیش زیرا که بگسترد خزان راز نهانیش. ناصرخسرو. وَاکنون ز گشت دهر دگر گشتم گوئی نه آن سرشت و نه آن طینم. ناصرخسرو. جهانا چون دگر شد حال و سانت دگر گشتی چو دیگر شد زمانت. ناصرخسرو. طبع هوا بگشت و دگرگونه شد جهان حال زمین دگر گشت از گشت آسمان. مسعودسعد (از آنندراج). بر تو تا زنده ام دگر نکنم گرچه کار جهان دگر گردد. خاقانی. بدل مجوی که بر تو بدل نمی جویم دگر مشو که غم تو دگر نمی گردد. خاقانی. مگر در سرت شور لیلی نماند خیالت دگر گشت و میلی نماند. سعدی
عوض شدن. تغییر کردن. تبدیل شدن. (یادداشت مؤلف). متغیر و دگرگون گردیدن: چه گمان برد که محمود مگر دیگر گشت اینت غمری و گمانی بد سبحان اﷲ. فرخی. صواب نمیبینم اکنون بر او حرب کردن که او قوی گشت و از این پس حالها دیگر گشت. (تاریخ سیستان). گر دگرگون بود حالت پارسال چونکه دیگر گشت باز امسال حال. ناصرخسرو. چه بود این چرخ گردان را که دیگر گشت سامانش ببستان جامۀ زربفت بدریدند خوبانش. ناصرخسرو. نام شهری گفت وز آنهم درگذشت رنگ روی و نبض او دیگر نگشت. مولوی. طبع من دیگر نگشت و عنصرم تیغ حقم هم بدستوری برم. مولوی
عوض شدن. تغییر کردن. تبدیل شدن. (یادداشت مؤلف). متغیر و دگرگون گردیدن: چه گمان برد که محمود مگر دیگر گشت اینت غمری و گمانی بد سبحان اﷲ. فرخی. صواب نمیبینم اکنون بر او حرب کردن که او قوی گشت و از این پس حالها دیگر گشت. (تاریخ سیستان). گر دگرگون بود حالت پارسال چونکه دیگر گشت باز امسال حال. ناصرخسرو. چه بود این چرخ گردان را که دیگر گشت سامانش ببستان جامۀ زربفت بدریدند خوبانش. ناصرخسرو. نام شهری گفت وز آنهم درگذشت رنگ روی و نبض او دیگر نگشت. مولوی. طبع من دیگر نگشت و عنصرم تیغ حقم هم بدستوری برم. مولوی
گرد شدن. خرد گشتن. نرم شدن. ذره ذره شدن. و رجوع به غبار شدن شود: این اهل قبور خاک گشتند و غبار هر ذره ز هر ذره گرفتند کنار. خیام. خاکی که زیر سم ّ دو مرکب غبارگشت پیداست تا چه مایه بود خونبهای خاک. خاقانی
گرد شدن. خرد گشتن. نرم شدن. ذره ذره شدن. و رجوع به غبار شدن شود: این اهل قبور خاک گشتند و غبار هر ذره ز هر ذره گرفتند کنار. خیام. خاکی که زیر سُم ِّ دو مرکب غبارگشت پیداست تا چه مایه بود خونبهای خاک. خاقانی
دشوار گردیدن. سخت شدن. طم ّ. (از منتهی الارب) : یکی کار بد خوار و دشوار گشت ابا گرد کشور همه یار گشت. فردوسی. اًغصان، کج گردیدن و دشوار گشتن کار. (از منتهی الارب). و رجوع به دشوار گردیدن شود
دشوار گردیدن. سخت شدن. طَم ّ. (از منتهی الارب) : یکی کار بد خوار و دشوار گشت ابا گرد کشور همه یار گشت. فردوسی. اًغصان، کج گردیدن و دشوار گشتن کار. (از منتهی الارب). و رجوع به دشوار گردیدن شود
دراز گردیدن. دراز شدن. ارتفاع یافتن.طولانی شدن بسمت بالا، طول یافتن بسمت پایین. طولانی شدن چون از بالا بدان نگرند: موی زیر بغلش گشته دراز وز قفا موی پاک فلخوده. طیان. ، گسترده شدن. امتداد یافتن: انجرار، دراز و طویل گشتن سیل. دبوقاء، هر چیز که ممتد و دراز گردد. (از منتهی الارب). - زبان دراز گشتن، جسور و گستاخ شدن: هر آن دیو کآید زمانش فراز زبانش به گفتار گردد دراز. فردوسی. کوته نظران را بدین علت زبان طعن دراز گردد. (گلستان سعدی). رجوع به زبان شود. - ید ظلم دراز گشتن، دست تعدی گشوده شدن: ید ظلم جایی که گردد دراز نبینی لب مردم از خنده باز. سعدی. رجوع به دست دراز گشتن شود. ، طولانی شدن در زمان. بطول انجامیدن. طول کشیدن. طویل گشتن: یک امسال دیگر تو با من بساز که جنگت به پیکار گردد دراز. فردوسی. لیکن اگر این اسهال دراز گردد به زلق الامعاء و به استسقا ادا کند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). می گوید (ابوعلی سینا) زنی را دیدم که این علت بر وی دراز گشته بودو دل از خویشتن برداشته و مرگ را ساخته... (ذخیرۀخوارزمشاهی). ز من فراق تو ار صبرمی کند چه عجب دراز گشت و نباشد دراز جز احمق. کمال اسماعیل. ، مفصل شدن. طولانی گشتن: از این جهت یاد کرده نیامد تا دراز نگردد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 153). در دیدار نیکو سخنهای بسیار گفته اند اگر همه یاد کنیم دراز گردد. (نوروزنامه). هر یکی را (از قلم ها) قدری و اندازه ای و تراشی است که به صفت آن سخن دراز گردد. (نوروزنامه). از این معنی بسیار است اگر همه یاد کنیم دراز گردد. (نوروزنامه)، دشوار گشتن. مشکل شدن: هرچند رکاب عالی زودتر حرکت کند، سوی خراسان بهتر که مسافت دورست و قوم غزنین بادی در سر کنند که بر ما دراز گردد. (تاریخ بیهقی). - دراز گشتن کار، مشکل شدن آن. سخت گردیدن کار. صعب شدن آن. دشوار شدن آن: گر این غرم دریابد او را به تاز همه کار گردد به ما بر دراز. فردوسی. چو بربندگان کار گردد دراز خداوند گیتی گشایدش باز. فردوسی. چنین گفت با نامداران براز که چون گردد این کار بر ما دراز. فردوسی
دراز گردیدن. دراز شدن. ارتفاع یافتن.طولانی شدن بسمت بالا، طول یافتن بسمت پایین. طولانی شدن چون از بالا بدان نگرند: موی زیر بغلش گشته دراز وز قفا موی پاک فلخوده. طیان. ، گسترده شدن. امتداد یافتن: اِنجرار، دراز و طویل گشتن سیل. دبوقاء، هر چیز که ممتد و دراز گردد. (از منتهی الارب). - زبان دراز گشتن، جسور و گستاخ شدن: هر آن دیو کآید زمانش فراز زبانش به گفتار گردد دراز. فردوسی. کوته نظران را بدین علت زبان طعن دراز گردد. (گلستان سعدی). رجوع به زبان شود. - ید ظلم دراز گشتن، دست تعدی گشوده شدن: ید ظلم جایی که گردد دراز نبینی لب مردم از خنده باز. سعدی. رجوع به دست دراز گشتن شود. ، طولانی شدن در زمان. بطول انجامیدن. طول کشیدن. طویل گشتن: یک امسال دیگر تو با من بساز که جنگت به پیکار گردد دراز. فردوسی. لیکن اگر این اسهال دراز گردد به زلق الامعاء و به استسقا ادا کند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). می گوید (ابوعلی سینا) زنی را دیدم که این علت بر وی دراز گشته بودو دل از خویشتن برداشته و مرگ را ساخته... (ذخیرۀخوارزمشاهی). ز من فراق تو ار صبرمی کند چه عجب دراز گشت و نباشد دراز جز احمق. کمال اسماعیل. ، مفصل شدن. طولانی گشتن: از این جهت یاد کرده نیامد تا دراز نگردد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 153). در دیدار نیکو سخنهای بسیار گفته اند اگر همه یاد کنیم دراز گردد. (نوروزنامه). هر یکی را (از قلم ها) قدری و اندازه ای و تراشی است که به صفت آن سخن دراز گردد. (نوروزنامه). از این معنی بسیار است اگر همه یاد کنیم دراز گردد. (نوروزنامه)، دشوار گشتن. مشکل شدن: هرچند رکاب عالی زودتر حرکت کند، سوی خراسان بهتر که مسافت دورست و قوم غزنین بادی در سر کنند که بر ما دراز گردد. (تاریخ بیهقی). - دراز گشتن کار، مشکل شدن آن. سخت گردیدن کار. صعب شدن آن. دشوار شدن آن: گر این غرم دریابد او را به تاز همه کار گردد به ما بر دراز. فردوسی. چو بربندگان کار گردد دراز خداوند گیتی گشایدش باز. فردوسی. چنین گفت با نامداران براز که چون گردد این کار بر ما دراز. فردوسی
به طول انجامیدن. به درازا کشیدن. طول کشیدن: که این کار ما دیر و دشوار گشت سخنها ز اندازه اندر گذشت. فردوسی. این سخن پایان ندارد گشت دیر گوش کن تو قصۀ خرگوش و شیر. مولوی
به طول انجامیدن. به درازا کشیدن. طول کشیدن: که این کار ما دیر و دشوار گشت سخنها ز اندازه اندر گذشت. فردوسی. این سخن پایان ندارد گشت دیر گوش کن تو قصۀ خرگوش و شیر. مولوی
بشکل حرف دال درآمدن. خمیدن. خم شدن. خم پذیرفتن چیزی راست. - دال گشتن الف، خم گرفتن آن. بصورت شکل دال و منحنی درآمدن الف: زمان چیست بنگر چرا سال گشت الف نقطه چون بود و چون دال گشت. اسدی
بشکل حرف دال درآمدن. خمیدن. خم شدن. خم پذیرفتن چیزی راست. - دال گشتن الف، خم گرفتن آن. بصورت شکل دال و منحنی درآمدن الف: زمان چیست بنگر چرا سال گشت الف نقطه چون بود و چون دال گشت. اسدی